چرا تعمید گرفتم؟
من در یک خانواده مذهبی بدنیا آمدم و از همان کودکی یاد گرفتم که تمام آداب و عبادات مذهبی را انجام بدهم اما هیچوقت احساس داشتن رابطه با خدا را نداشتم.احساس می کردم رابطه ام با خدا یکطرفه است.همیشه ترس و تردید داشتم که بعد از مرگ چه چیزی در انتظارم است و به کجا خواهم رفت؟!!! تا اینکه چند سال پیش در جایی که مشعول به کار بودم٬ با یک خانم و آقایی که ایماندار مسیحی بودند٬آشنا شدم.چون اولین تجربه ارتباطم با افراد مسیحی بود٬کنجکاو شدم در مورد مسیح و مسیحیت بیشتر بدانم. آنها به سوالات من صمیمانه جواب می دادند و یکروز من را دعوت کردند که به کلیسای آنها بروم. من دعوت آنها را قبول کردم و به کلیسا رفتم.از طریقه پرستش آنها خیلی لذت بردم و همصدا با آنها سرود پرستشی خواندم.در آن محیط احساس آرامش عجیب و وصف نشدنی می کردم.از آن به بعد هر موقع نیاز به آرامش داشتم٬به کلیسا می رفتم. اما وقتی از کلیسا به دنیای بیرون قدم می گذاشتم٬دوباره درگیر همان سردرگمی و ترس و تردیدها می شدم با وجود اینکه ٬من از نظر دوستان و اطرافیانم٬ آدم موفقی در زندگی بودم٬ اما انگار یک چیزی کم داشتم …یک گمشده که نمی دانستم چیه؟! همیشه یک خلاء بزرگ در زندگیم و حتی در هویت خودم احساس می کردم که با هیچ چیزی پر نمی شد… و این ادامه پیدا کرد تا جایی که حتی هدف زندگی و جایگاه خودم را در جهان هستی گم کردم.این مشکلی نبود که با حضور در کلیسا و آرامش های مقطعی بتوانم حلش کنم. به این فکر افتادم شاید بتوانم آن گمشده را در جایی دیگر پیدا کنم٬ پس از کشور خارج شدم.
ولی گویا بحران هویتم را داخل چمدانهایم همراه خودم برده بودم. هر چند در آنجا نیز موفقیتها وموقعیت اجتماعی خوبی به سرعت بدست آورده بودم٬اما همان افکار و احساسات همیشگی همراهم بودند. آرامش٬شادی و امید به آینده نداشتم.در این وضعیت بودم که مسایل و مشکلات زیادی از همه طرف به زندگی ام وارد شدند.تمام سرمایه ام را در یک پروژه از دست دادم و باعث شد که مشکلات مالی زیادی برایم بوجود آمد. خیلی ناراحت شدم٬ ولی خودم را اینجوری دلداری دادم که ٬ اگر پولم را از دست داده ام٬سلامتی ام را دارم.اما در کمتر از چند ماه متوجه شدم که بیماری پیدا کرده ام و سلامتم را هم از دست داده ام و آزمایشات و اسکن و نظر پزشک این موضوع را تایید کردند.تحمل این همه غم را آن هم در تنهایی غربت نداشتم. آنموقع بود که خدا را با فریاد صدا کردم. کجایی خدا؟این همه سال تو را عبادت کردم .چرا وقتی صدایت می کنم ٬جوابم را نمی دهی؟چرا خودت را به من نشان نمی دهی؟چرا؟… چرا؟…چرا؟… من خدایی می خواهم که باهام حرف بزند.صدایم را بشنود و بهم جواب بدهد…و جوابی جز سکوت نبود.
تصمیم گرفتم از ریکی برای درمان دردهایم٬کمک بگیرم از همان شب شروع کردم و با دکتر انرژی درمانی که می شناختم هماهنگ کردم که در یک ساعت مشخص از راه دور٬ در انجام این کار به من کمک کند… دقایقی از شروع ریکی نگذشته بود که ٬حضوری را در کنارم احساس کردم.کسی که در کنارم ایستاده بود٬ عیسی مسیح بود..نمی دانستم این چه معنی دارد! چون در آن موقع٬فقط مشکلاتم و چهره دکتر انرژی درمان را در نظر داشتم… پس چرا عیسی مسیح به سراغم آمده بود؟! به یادم آمد٬ همان شب از خدا خواسته بودم ٬خودش را به من نشان بدهد…این اتفاق عجیب به اشکال مختلف٬ چندین شب متوالی در زمان ریکی و حتی در زمانی که در خواب بودم تکرار شد.
تصمیم گرفتم به یک کلیسا بروم و با یکی از مسوولین کلیسا در مورد اتفاقاتی که افتاده بود٬ صحبت کنم.سوالات زیادی برایم بوجود آمده بود که جواب هر کدام را که می گرفتم٬ سوال دیگری در ذهنم نقش می بست. بنا به درخواست خودم٬مسئولین کلیسا به من این امکان را دادند که در مدرسه تعلیمی کلیسا مدتی بطور شبانه روزی اقامت داشته باشم که بتوانم به کمک معلمین آنها برای سوالاتم جواب درستی پیدا کنم و از طرفی در آرامش آن مکان زیبا که در دامن طبیعت بود٬ برای مسائلی که در زندگی ام بوجود آمده بود٬ راه حلی پیدا کنم
در آن مرکز٬ در خواب و رویا٬ ملاقاتهای زیادی با عیسی مسیح داشتم که هر یک از آنها پیامی برای من داشت که برای درک آن پیام ها توسط خواهران مسیحی آن مرکز و با استناد به آیات کتاب مقدس هدایت شدم… و زمانی رسید که دیگر دست از پرسش و پاسخ برداشتم و فقط قلبم را برای عیسی مسیح باز کردم و در ملاقاتی که در رویا با او داشتم٬به دعوتش برای دریافت نان و شراب پاسخ مثبت دادم.
آن وقت بود که دیدگاه و تعریفم نسبت به همه چیز عوض شد… نسبت به خدا ٬مردم٬ و خودم …حالا دیگر آن گمشده را پیدا کرده بودم.در حقیقت این خود من بودم که گمشده بودم و خداوند من را پیدا کرده و نجات داد.حالا دیگه چیزی که سالها دنبالش بودم پیدا کرده بودم و اون رابطه دوطرفه و عاشقانه با معبودم بود٬بدون ترس و نگرانی از اینکه بار گناهانم سنگین تر است یا ثواب هایم؟! چون وقتی قلبم را به عیسی مسیح سپردم٬ او با محبت و فیض خودش بار گناهان من را به دوش گرفت و مرا از اسارت گناهانم آزاد کرد.او مرا لمس کرده و بیماریهایم را نیز شفا داد…و همه این معجزات٬بعد از اینکه به عیسی مسیح ایمان آوردم٬اتفاق افتاد!.
من دنبال خدایی بودم که با کلامش با من ارتباط برقرار کند و حالا او را پیدا کرده بودم .حالا دیگر در هر مکان و زمانی که بخواهم٬مستقیما و بدون هیچ مقدمه و آداب خاصی با او حرف می زنم..چون او زنده است و همیشه و همه جا حضور دارد.عیسی مسیح مرا نجات داد…او به من آرامش٬ شادی٬ و مهمتر از همه٬ هدف داد.حالا بزرگترین هدف و مقصد زندگی ام این است که با هدایت روح القدس٬تغییر کنم و آنقدر این تغییر و تحول ادامه پیدا کند٬ تا بتوانم شبیه عیسی مسیح بشوم… و برای رسیدن به این هدف کنترل تمام زندگی ام را به دست توانای خداوند می سپارم و اطاعت می کنم از او٬ و با تعمیدم مهر تاییدی می زنم بر فرمانی که خدا برای شروع زندگی جدیدم داده است.
آمین