بچه ای در آخور نور جهان شد

خدا وقتی جهان را آفرید بر هر چیزی قانون و روشی گذاشت. مثلا هر بچه ای که بدنیا می آید باید یک پدر و یک مادر داشته باشد. بچه از مادر زائیده میشود و بدون پدر هم ممکن نیست کسی روی زمین چشم باین عالم باز کند، ولی در مورد عیسای مسیح طور دیگری بود. داستانش از این قرار است :

دو هزار سال پیش در یک دهکده کوچک و بی نام و نشانی دختری زندگی می کرد که نامش مریم بود. از هر لحاظ او با دخترهای دیگر فرق داشت. بی اندازه پاک و دست کار و راستگو بود. خدا از رفتار و گفتارش بسیار خوشنود بود و او را انتخاب کرده بود که بوسیله او نجات دهنده ای بجهان بفرستد.

خدا فرشته خود را پیش مریم فرستاد. فرشته به او گفت که خدا با او است و بسیار خوشبخت خواهد بود. مریم از آنچه دید و شنید ترسید. فرشته دلداریش دادو گفت :« مریم، نترس خدا ترا دوست دارد. خدا کار خیلی مهمی برای تو دارد. تو بچه دار میشوی و پسری بدنیا می آوری. اسم او را عیسی خواهی گذاشت و تا ابد پادشاه خواهد بود. »

مریم خیلی تعجب کرد. گفت :« من که نمی فهمم این کار چطور ممکن است. من که هنوز عروسی نکرده ام و شوهر ندارم. چطور من بچه دار میشوم؟ »

فرشته گفت :« بچه ای که تو مادرش میشوی از روح خدا بدنیا می آید. روح پاک خدا بر تو وارد خواهد شد و قدرت خدا در تو جا خواهد گرفت. این است که نام آن فرزند پاک، فرزند خدا خواهد بود. مریم، فراموش نکن هر کاری خدا بخواهد بکند می کند. »

مریم با این گفتار خود، صحبت فرشته را باور کرد. گفت :« من کنیز خداوند هستم. همان طوری که گفتی بشود. » و فرشته از نزد او رفت.

به هر طرف که چشم می خورد مردم در حرکت بودند. سوار بر اسب، سوار بر الاغ و یا پیاده همه بسمت کوهستان یهودیه براه افتاد بودند. از شمال به جنوب و بر عکس سفر می کردند. در آن زمان پادشاه بزرگ جهان یعنی پادشاه روم دستور داده بود که هر کس باید به زادگاه خودش برگردد و نام نویسی کند. هیچ کس جرات نداشت از دستور پادشاه سرپیچی کند. دستور پادشاه باعث شد که مریم همراه نامزدش یوسف از دهکده خود به دهکده بیت لحم برود. مریم آبستن بود و یوسف کوشش می کرد هر چه بیشتر وسائل آسایش او را فراهم کند.

غروب روز پنجم به بیت لحم رسیدند. اما دیر شده بود. مسافران دیگر که در روز حرکت ایشان از ناصره براه افتاده بودند دو سه روز زودتر از آنها رسیده بودند و تمام مسافرخانه ها پر شده بود. وضع مریم طوری بود که نمی توانستند تندتر بروند. بین راه زیاد استراحت می کرند و روزی هم که رسیدند خیلی دیر وقت بود. یوسف به چند مسافرخانه رفت ولی همه یک چیز می گفتند :« متاسفم که هیچ جا نداریم. حتی بچه های خودمان را توی طویله گذاشته ایم تا جای بیشتری برای مسافران باشد. »

پس یوسف و مریم ناچار به طویله ای پناه بردند. این سفر گویا برای مریم خیلی سخت بود. همان شب زائید و اولین بچه خود را بدنیا آورد. بعد از زایمان، یوسف نوزاد را گرفت و در یک آخور پر از کاه تمیزی گذاشت. مادر و طفل راحت خوابیدند.

درست در همان موقع در بیرون دهکده چند چوپان از گله های خود نگهبانی می کردند یک مرتبه فرشته ای نورانی به آنها ظاهر شد. آنها از ترس سرهای خود را بزمین گذاشتند.

فرشته گفت :« نترسید. من خبر خوشی برای شما دارم. این خبر خوش برای همه است. همین امشب در ده شما بیت لحم نجات دهنده ای برای شما بدنیا آمد. برای اینکه مطمئن باشید که همین طور است نشانیش برای شما این است که بچه قنداقه را توی یک آخور طویله خوابیده خواهید دید. هرگاه چنین نوزادی را پیدا کردید بدانید که همان نوزادی است که من می گویم. »

ناگهان لشکری از فرشتگان آسمان ظاهر شدند که برای خدا دعای شکرگزاری می خواندند. وقتی فرشتگان رفتند چوپانان بهمدیگر گفتند :« خوب پس منتظر چه هستیم؟ هر چه زودتر به دنبال این طفل برویم. » رفتند و بالاخره بعد از زحمت زیاد طویله ای را که یوسف و مریم و عیسی در آن بودند پیدا کردند. گفته فرشته را برای یوسف و مریم بازگو کردند :« این طفل نجات دهنده جهان خواهد بود. »

آشنائی ما با دیگران بدو راه برقرار میشود. یکی بدین ترتیب که در مورد رفتار و گفتار کسی، از دیگران چیزهائی می شنویم و یا در کتابها می خوانیم و کم کم تصویری از او در ذهن ما ایجاد می گردد. این یک نوع آشنائی است که میتوان آنرا آشنائی دست دوم نامید.

راه دیگری آشنائی، ملاقات مستقیم با یک نفر و زندگی کردن با او است و این است که برای ما ارزش فراوان دارد. آشنائی نوع اول با عیسی مسیح کافی نیست. خدا می خواهد که همه ما شخصاً او را ملاقات کنیم و از نزدیک او را بشناسیم. یک زمانی عیسی وعده فرمود که هر کس باو ایمان آورد شخصاً پیش او می آید و خود را باو می شناساند و تا ابد با او زندگی می کند. قرنها است که باین وعده عمل کرده است و بسیارند کسانی که شب و روز از او جدا نیستند و در هر دقیقه و هر آن سایه لطف او را بر سر خود دارند. شما هم بخواهید که پیش شما بیاید تا با او بیشتر آشنا شوید. او فرمود :« اینک بر در ایستاده می کوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند. به نزد او در خواهم آمد و با او شام خواهم خورد و او نیز با من. »